روزهای اوّل خونه
سحر عزیزم، پس از تولّدت، یک شب بیمارستان خوابیدیم و روز دوم به خونه اومدیم. لحظه ای که میخواستیم به خونه بیاییم، بابایی و عزیزِ آقاجون اومدن کمکمون و توی خونه عزیزباباجون و غزل منتظر ما بودن. (چون غزل به هردوتا مادربزرگت میگه عزیز، تشخیص دادنشون سخته) وقتی رسیدیم، غزل تازه از خواب بیدار شد و رفتار آروم و عادی داشت. ... ده روز از روزهای ماه رمضون، من و عزیز و شما دوتا دخترای گل و بابایی باهم بودیم. خاطرات خیلی خیلی قشنگی باهم و در کنار عزیز داشتیم. سختی هایی هم بود، امّا قشنگی خاطرات از سختی ها خیلی بیشتر و غالب تره. این عکس برای روز اوّل تولّدت توی بیمارستانه که خاله منیژه ازت عکسو گرفته ...
نویسنده :
مامان غزل و سحر جون
1:32