غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

روزهای اوّل خونه

سحر عزیزم، پس از تولّدت، یک شب بیمارستان خوابیدیم و روز دوم به خونه اومدیم. لحظه ای که میخواستیم به خونه بیاییم، بابایی و عزیزِ آقاجون اومدن کمکمون و توی خونه عزیزباباجون و غزل منتظر ما بودن. (چون غزل به هردوتا مادربزرگت میگه عزیز، تشخیص دادنشون سخته) وقتی رسیدیم، غزل تازه از خواب بیدار شد و رفتار آروم و عادی داشت. ... ده روز از روزهای ماه رمضون، من و عزیز و شما دوتا دخترای گل و بابایی    باهم بودیم. خاطرات خیلی خیلی قشنگی باهم و در کنار عزیز  داشتیم. سختی هایی هم بود، امّا قشنگی خاطرات از سختی ها خیلی بیشتر و غالب تره. این عکس برای روز اوّل تولّدت توی بیمارستانه که خاله منیژه ازت عکسو گرفته ...
31 تير 1394

وبلاگ مشترک دختران آفتاب

سحر عزیزم بعد از تولد تو خیلی باخودم فکر میکردم که خاطراتتو کجا و چطوری ثبت کنم جداگانه یا مشترک با غزل از اونجایی که از این به بعد، تو و غزل، تمام خاطراتتون در کنار هم و باهم هست اگر جداگانه ثبت میکردم باید تمام خاطرات را دوبار عین هم می نوشتم در وبلاگهای جدا و این کار خیلی زمانگیر بود، تصمیم گرفتم خاطراتتون رو باهم در همین وبلاگ ثبت کنم. نام وبلاگ رو نمیشد عوض کرد و نام اشتراکی گذاشت، چون تمام مطالب قبلی میپرید و همچنین خیلی از کسانی که دوستتون دارن، این اسم رو ذخیره کردن. اما تا جایی که میشد ، پیوندها و تنظیمات وبلاگ رو به نام هر دوتا خواهر مهربون گذاشتم. مامان و بابا دوستتون دارن عاشقتونن و بابت ...
31 تير 1394

تولـــــــد سحـــــــرم

و بالاخره در تاریخ بیست و نهم خرداد ماه سال هزار و سیصد و نود و چهار در دومین سحرگاه ماه مبارک رمضان دومین دختر عزیز ما به دنیا اومد. سحــــــرم، تولّدت مبارک به زمین خوش اومدی فرشته ی نازنینم سحـــــر عزیزم، به جمع خانواده ی سه نفره ی ما خوش اومدی. ...
31 تير 1394

خاطرات کوتاه خردادماه

وقتی خونه ی عزیزشون،  تو با متین کوچولوی دوماهه بازی میکنی و بهش میگی نااااازی ناااااازی و ایناهم خاطراتی از خونه ی باباجون و عزیز در فیروزکوه پوشیدن دامن خاله زهرا و نای نای کردنت همراه باباجون چراغ ماشینشو تعمیر میکردی پای سفره ی افطاری آخر شعبان می نشستی از آلبالوهای درخت جلوی خونه باباجون میخوردی و این هم تو و رومینا ویلای خاله منیژه در طرود موقع نماز ظهر خودت از توی کشو مقنعه امو درمیاری و می پوشی     ...
31 تير 1394
1